عیدهایی با کلمات جادویی (یادداشت احمد اکبرپور، عضو انجمن نویسندگان کودک و نوجوان در شیراز، برای بهار ۱۳۹۹)

1

یادداشت احمد اکبرپور، عضو انجمن نویسندگان کودک و نوجوان در شیراز، برای بهار ۱۳۹۹

عیدهایی با کلمات جادویی

حال و هوای این عید کرونایی حتماً بعدها نوشته خواهد شد و ذهنیت ما نویسنده‌های کودک در قبال این فاجعۀ ناطبیعی. فعلاً خانه‌نشینی می‌کنم و مثل عده‌ای هم از لحاظ فیزیکی تعطیلم و هم از هم از لحاظ ذهنی ولی احتمال می‌دهم که همین گسل‌ها اتفاق‌های بزرگ ذهنی و ادبی جامعۀ ما را رقم خواهد زد. باید از الان دور شوم، باید از این روزهای بی‌تدبیری و کم‌تدبیری این فاجعه دور شوم و به دوران‌های امن کودکی و بوی عید آن سال‌ها برسم و آن را با طعم کلمه و کتاب برایتان بنویسم.

توی روستایی به نام چاه‌ورز زندگی می‌کردم؛ در جنوبی‌ترین نقطه استان فارس در حوالی شرجی و دریا و کتاب‌های داستان حکم کیمیا را داشت و دور و برمان از این کلمات جادویی خبری نبود. هنوز روستا برق‌کشی نشده بود که پای برنامه‌های تلویزیون بنشینم و ذهنم متأثر از این جعبۀ جادویی باشد. ایام نوروز آن سال‌ها نزدیک است و اتفاق مهم یکی دو هفته قبل از عید می‌افتد. بازرس‌های آموزش و پرورش آمده بودند و با خودشان چیزی توی مایه پیک نوروزی یا مجله‌ای جنگ‌مانند آورده بودند. سر صف صبحگاهی آن را به ما نشان دادند و اعلام شد به کسی می‌دهند که علاوه بر جواب به سؤالات درسی یک شیرین‌کاری هم انجام بدهد مثل تقلید صدا، درآوردن صدای حیوانات یا رقص محلی یا… . جالب بود که فقط یک نسخه با خودشان آورده بودند؛ شاید هم آخر کار به مدرسه روستای ما رسیده بودند و کف‌گیرشان به ته دیگ خورده بود. البته خست آنها محل خودنمایی و خاطره من شد.

این قضیه مال چهل و دو یا سه سال پیش است. مجله رنگوارنگ بود و نزدیک به صد و سی دانش‌آموز خواستگار داشت؛ یعنی کل بچه‌های مدرسه. باید خودی نشان می‌دادم. باید مثل آرش کمانگیر تمام زورم را یک‌جا خرج می‌کردم تا مجله مال من بشود. ذکر این نکته مهم است که من ریزه‌پیزۀ کلاس دومی‌ام و بچه‌های سال بالایی محل سگ هم به من نمی‌گذارند. بعدها که انیمیشن «وینی پو» را دیدم، فهمیدم که چیزی تو مایۀ او عمل کرده‌ام که برای عسل به هر خفت و خواری تن می‌داد. خلاصه؛ رقصیدم؛ خندیدم؛ گریه کردم؛ و صدای تمام حیوانات را بهتر از خودشان درآوردم تا آن تک مجله به من رسید. چیزی توی مایه‌های کشکول. چیزی توی مایه‌های جُنگ. از همه چیز تویش بود. طنزهای کوتاه، داستانک، خواص میوه‌ها، چیستان و ضرب‌المثل… . این اواخر که کتاب «واژه‌های نفهم» را چاپ کرده بودم و ناخودآگاه همین فرمت را دارد، بی‌اختیار به یاد آن خاطره افتاده بودم. انگار بنا به تعبیر اهالی فیزیک، هیچ چیز از بین نمی‌رود بلکه از شکلی به شکل دیگر تغییر می‌کند.

آن مجله مثل سرمایه‌ای بی‌بدیل به من رسید تا در ایام تعطیلات عید هم بخوانم و هم پیش بچه‌های هم‌ولایتی قیافه بگیرم و هم گاهی ایثار کنم و اجازه بدهم چند صفحه‌ای از آن را تورق کنند. برادرم جواد پنج شش سالی از من بزرگ‌تر بود و در شیراز شاگرد دبیرستان بود. حالا من کلاس چهار یا پنج ابتدایی بودم. ایام عید برای تعطیلات می‌آمد ولایت و من چشم‌انتظار کتابی بودم که معمولاً برایم سوغات می‌آورد. اگر حالا جایی دعوت می‌شوم و به ناچار باید صحبتی بکنم و از اهمیت ادبیات و تخیل برای بچه‌ها بگویم، بیشتر از آن که تحت تأثیر تئوری‌ها و مقالات باشم یادم به شب‌هایی می‌افتد که زیر نور چراغ زنبوری به ضیافت تودرتو و شگفت‌انگیز هزار و یک شب می‌رفتم. باید صبر می‌کردم تا برادرها و خواهرها که حدوداً دو جین می‌شدیم بخوابند و خروپفشان به هوا برود تا من سفر جادویی‌ام را در جاده‌های بی‌انتهای کلمات آغاز کنم. بیشتر از چهل سال از آن تاریخ گذشته است، ولی بی‌اغراق می‌توانم هنوز توی شهری استثنایی بروم که زادۀ تخیل شهرزاد بود. برای آن که داستان کش پیدا کند و تا شبی دیگر از دست آن حاکم قلچماق جان سالم در ببرد ناچار بود این همه از تخیل خودش کار بکشد.

توی آن کتاب هزار و یک شب خلاصه‌شده، شهری را به یاد می‌آورم که قهرمان داستان بعد از سفری دشوار، اول صبحی، خسته و کوفته و گرسنه به آنجا وارد می‌شود. شهر پاک و پاکیزه است و از جای پشنگه‌های خیس آب معلوم است که مردم یا رفتگرها چند لحظه پیش آن را آب و جارو کرده‌اند، اما اثری از کسی نمی‌بیند. به هرحال از کنار در باز خانه‌ها که می‌گذرد صاحبخانه‌ها را به بانگ بلند صدا می‌کند و جوابی نمی‌شنود. از خستگی و گرسنگی زیاد وارد یکی از خانه‌ها می‌شود. حیاط آب و جارو شده و گل‌ها در نیکوترین حالت سرخوشانه و با طراوت خویشند. از پله‌های مارپیچ بالا می‌رود و به ایوان می‌رسد. باز هم صاحبخانه را چندین بار صدا می‌کند و هیچ خبری نیست. اما توی ایوان سفره‌ای پهن شده که انواع خامه و پنیر و بادام و گردو و انواع مربا و حلوا در آن با سلیقۀ تمام چیده‌اند و از همه مهم‌تر لیوانی لبالب از چایی در آن است که هرم داغ آن به طرف سقف گچبری زیر ایوان می‌رود و معلوم است همین چند لحظه پیش ریخته شده است. ضیافتی به وسعت شهری بزرگ و خالی از سکنه. شهری بزرگ با ساکنانی از کلمه و دیگر هیچ.

عید است و لباس نو و عیدی گرفتن و میهمانی و…. همه اینها برایم خاطره‌ساز و عزیز بوده‌اند و هستند؛ ولی واقعاً از آن عیدهای دور همین کلمه‌ها و متن‌ها به شکل روشن‌تری برایم مانده‌اند. جادویی که کلمات آن کتاب‌های اندک مرا به سوی نوشتن و خلق فضاهایی مخصوص خیال‌های بزرگ و کوچک خودم سوق داد. هر چند سال‌های به حاشیه رفتن خیال و کلمه‌های شفاف تخیل است، اما هنوز فکر می‌کنم که ادبیات راهگشاست و دنیای جادویی‌اش که عاری از خشونت و یکدندگی است.

شیراز – اسفند ۹۸

به اشتراک بگذارید

1 دیدگاه

Reply To عباس حقیقت Cancel Reply