یادی از محسن سلیمانی که زودتر از زود سفر کرد/ فرهاد حسن‌زاده

0

مثل عکسی با لبخندی ابدی

بعضی آدم‌ها را هزار بار می‌بینی و اگر یک بار دیگر ببینی فوق فوقش می‌شود دیدن او برای هزار و یکمین بار، بی آن‌که اتفاق خاصی رخ بدهد. بعضی آدم‌ها را شاید فقط ده بار ببینی، اما حس می‌کنی بیش از هزار بار دیده‌ای. و اگر بار دیگر ببینی حس می‌کنی چه خوب شد که او را دیدی، وگرنه زندگی‌ات خانه‌ای را کم داشت.
و من آخرین باری که محسن سلیمانی را دیدم، پارسال بود، در پایتخت صربستان. همان سالی که رفته بودم نمایشگاه کتاب بلگراد تا مهمان غرفه‌ی ایران باشم که خودش مهمان ویژه‌ی نمایشگاه بود. محسن کاردار فرهنگی ایران در صربستان بود و من داشتم به چنین شغلی برای یک نویسنده و مترجم و پژوهشگر فکر می‌کردم و تو‌ دلم می‌گفتم کاش نصیب من هم بشود! ای کاش پاداش تشویقی نویسندگان این باشد که چند سال برای کارهای فرهنگی بروند جایی دور و خوش آب و هوا تا آب زیر پوستشان بدود و تازه شوند! ولی محسن این‌طور فکر نمی‌کرد. گلایه داشت از این نوع زندگی. از این‌که ناچار هستی چند سال از روند عادی زندگی‌ات دور باشی. اگر کنار خانواده نباشی یک مصیبت و اگر خانواده را با خود به کشوری دیگر بکشانی، داستان غمبار دیگری است برای خودش. مشکلاتی مثل عادت نداشتن بچه‌ها به فضای جدید و عقب افتادن از مدرسه و رفاقت‌های این دوران. راست می‌گفت محسن. به آسیب‌های روحی بچه‌ها فکر نکرده بودم.
قبل از این سفر، محسن را بیش‌تر با کتاب‌های ترجمه‌اش شناخته بودم. او کتاب‌های زیادی از ادبیات کلاسیک جهان را برای نوجوان‌های ایرانی ترجمه کرده بود. او کتاب‌های تئوری خیلی خوبی در زمینه‌ی داستان‌نویسی برای نویسندگان تازه‌کار ترجمه یا تدوین کرده بود. کتاب‌هایی که روند نویسندگی مرا هم بهبود بخشیده بود. حتی برای تدوین کتابی در زمینه‌ی طنز چیزکی نوشتم و به او دادم که نمی‌دانم منتشر شد یا نه!
در آخرین دیداری که داشتیم، شاهد این بودم که برای شناساندن ادبیات و زبان فارسی چه‌قدر تلاش می‌کرد. برایم یک سخنرانی در دانشگاه بلگراد ترتیب داده بود. اولش می‌ترسیدم. نمی‌دانستم جوان‌های این نسل در آن کشور جنگ‌زده چه قدر با حرف‌هایم ارتباط برقرار می‌کنند. راستش ته دلم فکر می‌کردم مثل بعضی از کارهای دیگرمان نمایشی باشد. فکر می‌کردم به دانشگاه می‌روم، پنج نفر نشسته‌اند و حرف‌هایم را نمی‌فهمند و فقط کله‌هایشان را تکان می‌دهند و بعد کف می‌زنند و خلاص. ولی وقتی دیدم دختران و پسران دانشجو برای رفتن به سالن صف بسته‌اند، وقتی جلسه شروع شد و من از تجربه‌هایم حرف زدم و مترجم جمله‌ها را یکی یکی به زبان صربی ترجمه کرد و دیدم حتی پلک نمی‌زنند و با دقت گوش می‌دهند، خوشحال شدم و به دست‌اندرکاران این نشست آفرین گفتم
روز آخر که برمی‌گشتم، به محسن گفتم برایت یک کتاب آورده‌ام. گفت فقط یکی؟ گفتم: توی چمدانم است، ولی فکر کردم شاید نخواهی بخوانی.
گفت: خوراک ما ادبیاتی‌ها کتاب است و من که دارم می‌میرم از گرسنگی. زود چمدانت را خالی کن. و من هرچه داشتم از میان لباس‌ها بیرون کشیدم روی میز گذاشتم. لبخندش دیدنی بود و مثل عکسی تازه و فراموش‌نشدنی. حیف زود سفر کرد؛ بی‌چمدان و بی‌توشه. چه خوب که یادش مثل کتاب‌هایش همیشه، همه جا هست و خواهد بود.

به اشتراک بگذارید

یک دیدگاه بنویسید