مدتهاست که حامیان حقوق کودک، نسبت به وضعیت کودکان کار و خیابان هشدارهایی بهجا و منطقی میدهند که در ضرورت آن تردیدی نمیتوان روا داشت. چرا که هزاران هزار کودک در معرض بدترین نوع بهرهکشی هستند، بی آن که بتوان از این ستم پنهان و آشکار به صورت موثر و جدی جلوگیری کرد.
اما نباید از این واقعیت غافل شد که آسیبهایی که متوجه کودکان است، تنها در الگوی زیست کودکان کار و خیابان خلاصه نمیشود. زیرا در نقطهی مقابل کودکان کار و خیابان، شاهد رشد و گسترش کودکان بیکار و مسئولیتناپذیر هستیم که حتی برای انجام شخصیترین کارهایشان نیز به والدین خود متکی هستند. این پدیده که از اواخر دههی شصت با رشد الگوی کودک درسخوان آغاز شد، والدین را به این سمت و سو سوق داد که از کودکان خود هیچ وظیفه و مسئولیتی را جز درس خواندن طلب نکنند تا آنها با آسودگی خیال مدارج تحصیلی را طی کنند و آخر سر به نظام آموزش عالی وارد شوند. این الگوی زیستی به تدریج نسلهایی را پدید آورده که بهرهکشی از دیگران و از جمله والدین را حق مسلم و طبیعی خود میدانند و به صورت یک سویه خواهان امتیاز و برتری بر دیگران میشوند.
کودکان بیکار با همین نگرش وقتی در نظام آموزش عالی هم دانشآموخته میشوند، انتظار دارند که بدون هیچ گونه زحمتی، صاحب بهترین موقعیتهای اجتماعی شوند و در مقابل از پذیرش هرگونه مسئولیتی که برای آنها ایجاد زحمت کند، خودداری میکنند. به همین دلیل همچون دوران کودکی وظیفهی والدین و دولت میدانند که امکانات رفاهی و شغلی را برای آنها فراهم کنند تا از زندگی لذت ببرند، بی آن که در مشکلات و سختیهای آن شریک شوند.
کودکان بیکار با این نگرش وقتی به سن ازدواج هم میرسند، ترجیح میدهند به جای پذیرش مسئولیت یک زندگی جدید همچنان از رانتهای خانواده بهرهمند باشند.
از آنجا که این الگوی زیستی در سطح جوامع شهرنشین بهویژه کلان شهرها و شهرهای بزرگ رواج داشته، پدیدهی کودکان بیکار و مسئولیتناپذیر را میتوان به یک پدیدهی نسلی تشبیه کرد که طبقات مختلف اجتماعی بهویژه طبقات متوسط و متمول را تحتتاثیر خود قرار داده است.
اما از همه دهشتناکتر، ورود کودکان بیکار و مسئولیتناپذیر به چرخهی مدیریتی کشور در سطوح مختلف است که میتواند فاجعهبار باشد. طبیعی بودن رانتخواری و رانتخواهی در نزد این گروه، نسلی از مدیران خودمحور و خودخواه را بر جامعه حاکم میکند که بهصورت یکطرفه در اندیشهی بهرهکشی و استثمار جامعه هستند و در این روند هیچگونه رحم و شفقتی از خود نشان نمیدهند.
از آنجا که کودکان بیکار و مسئولیتناپذیر حاصل الگوی معیوب نظام آموزش و پرورش در پایان دههی شصت است که با همراهی خانوادههایی که نگران آسیب دیدن فرزندان خود در رویدادهای سیاسی و اجتماعی بودند، تبدیل به یک الگوی زیستی شد تا در ادامه نسلهایی را به جامعه تحویل دهد که تنها وظیفهی خود را درس خواندن میدانند، به نظر میرسد رهایی از چنین وضعیتی جز با اصلاح نظام آموزش و پرورش ممکن نخواهد بود و در صورتی که پرورش کودکان در اولویت این نظام قرار نگیرد، نمیتوان به ابتکار عملهای شخصی والدین در تغییر این الگوی زیستی امیدوار بود.
در این راه ما چون افلاطون توقع پدیدآمدن کودک آرمانی را نداریم، بلکه همین اندازه که کودکان مسئولیتهای فردی و اجتماعی خود را بپذیرند و از نگاه استثماری و بهرهکشانه به دیگران دست بردارند، یک رویداد بزرگ خواهد بود.