ادبیات کودک در ارگان (یادداشت یاسمن درستی، عضو انجمن نویسندگان کودک و نوجوان در گچساران، برای بهار ۱۳۹۹)

4

یادداشت یاسمن درستی، عضو انجمن نویسندگان کودک و نوجوان در گچساران، برای بهار ۱۳۹۹

ادبیات کودک در ارگان

ارگان (ارجان) نام شهری باستانی متعلق به دوره ایلامی که اکنون به نام بهبهان شناخته می‌شود. این شهر از ایالات مهم دوره ساسانی در جنوب غربی ایران و استان خوزستان است و سلسله‌هایی چون آل بویه، سلجوقیان و اتابکان در این ناحیه حکومت کرده‌اند. ادبیات بزرگسال به بلندای تاریخ در این مرز و بوم مطرح بوده و به فراخور روزگار به شکل‌های مختلف خود را نشان داده. داستان‌های عامیانۀ هر سرزمین بازتاب امیال، آرزوها، رنج‌ها و تاریخ آن سرزمین است. مردم طی زمان سینه به سینه آن را نقل می‌کنند و هر بار به فراخور اوضاع زمانه رنگی تازه به آن می‌زنند.

سمک عیار داستان بلندی مربوط به سدۀ ششم هجری ست که در سه جلد به ما رسیده و به زبان فارسی نوشته شده. این کتاب از قدیمی‌ترین داستان‌های به جا مانده از این دیار است و نویسندۀ آن فرامرز خداداد ارجانی ست. علی‌رغم عمق و غنای ادبیات بزرگسال در این شهر و نویسندگان و شاعران مطرح، ادبیات کودک و نوجوان در این خطه ساکت و بی‌رونق است. هرچه بوده به صورت متل‌ها و نقل قول‌ها و ادبیات شفاهی بوده که آن نیز به مرور به فراموشی سپرده می‌شود. جالب است، تلقی مردم از ادبیات کودک نیز این است که نویسندۀ کتاب‌های کودک نابلد و مبتدی است و برایت دعا می‌کنند آن‌قدر پیشرفت کنی که یک روز نویسندۀ کتاب بزرگسال شوی!

سوگمندانه طبق قاعدۀ نه چندان معتبر در شهرهای کوچک استعدادها مانند ساقه‌های توانای بی‌باغبان می‌پوسند بی آنکه فرصت شکفتن و درخششی پیدا کنند و احیاناً تأثیر بر محیط پیرامون خود بگذارند. بی‌ربط نیست اگر خاطره‌ای از روزهای کودکی و نوشتن بگویم. سال‌ها پیش، روزهای اول فروردین؛ روزهای عیددیدنی و لباس نو و عطر و عیدی؛ روزهایی که خیابان به لطف حضور مهمان عزیز، با دل خوش تعطیل بود و نه از نکبت بیماری! با خانواده برای دید و بازدید از خیابان‌های خلوت می‌گذشتیم. دکان‌ها تعطیل و هوا بوی‌ کرم نیوآ می‌داد. من لباس چین‌دار سه‌طبقه تنم بود. بین خودمان باشد شب قبلش تا صبح هر نیم ساعت یک بار رفته بودم لباس عیدی‌ام را نگاه کرده بودم و از فکر اینکه فردا آن را با کفش قرمز می‌پوشم و بابا عطر هم به ما می‌زند تا صبح نخوابیده بودم.

یک گوشۀ پیاده‌رو گدای ژنده‌پوشی نشسته بود و دست تکدی برای عابرانی که نبودند و لابد برای ما دراز کرده بود. شانه‌اش از لباس پاره‌اش بیرون زده بود و کشکک زانویش مثل کلۀ تاس از پارگی شلوارش، دستش را درازتر کرد و التماس کرد. با خودم گفتم چرا همه تعطیل کرده‌اند جز گداها؟ سکه‌ای که از بابابزرگ عیدی گرفته بودم توی مشتم بود. از گدا خجالت کشیدم. مانده بودم عیدی‌ام را به او بدهم یا آدامس خروس‌نشانم را. عاقبت تصمیمم را گرفتم. آدامس را دادم و او با لهجۀ بهبهانی گفت: «سقزم سی چنن پیل هده! (آدامس به چه دردم می‌خورد. پول بده)» اما عیدی مال من بود نه هیچ‌کس دیگر. پس مشتم را سفت کردم و رفتم. توی راه اما عذاب وجدان رهایم نمی‌کرد. وقتی به خانه برگشتم بلافاصله شروع به نوشتن کردم. برای اولین بار در طول زندگی‌ام.

نوشتم می‌خواهم در آینده خیاط شوم تا برای تمام گداهای دنیا لباس بدوزم. نوشتم می‌خواهم برای آنها لباس‌های چین‌دار سه‌طبقه بدوزم تا از پوشیدن آن خوشحال شوند. برای بعضی گداها لباس‌های توری عروس می‌دوزم تا با لباس قشنگ بروند گدایی. من دوست دارم در آینده برای گداها لباس‌های زرشکی اطلس بدوزم که روی سینۀ آن گلدوزی شده باشد.

خلاصه در سراسر نوشته، من یکسره لباس زنانه و دکلته و پولکی می‌دوختم بدون اینکه متوجه باشم بیشتر گداهای شهر مرد هستند و نمی‌توانند لباس سه‌طبقه و عروس بپوشند و بروند سر کار. سه سال گذشت و دست بر قضا دوباره ایام عید که از خلوتی دلپذیر خیابان می‌گذشتیم، روبه‌روی پله‌های مسجد چشمم خورد به یک دیوانه که لباس چین‌دار بلند و روسری به تن داشت و به چند عابری که جلوتر از ما می‌گذشتند می‌گفت: «عیدی بده.»

یادم افتاد به نوشتۀ سه سال قبلم. احساس می‌کردم لباس‌های زنانه از نوشتۀ من بیرون آمده و چسبیده به تن (عباس کلو). احساس می‌کردم تقصیر من بوده که در نوشته‌ام همه‌اش لباس زنانه دوختم و اصلاً برای گداهای مرد برنامۀ مشخصی نداشتم. چه بسا اگر من در آن نوشته زیرشلواری و کت شلوار و کراوات برای گداها دوخته بودم این مرد هم الان لباس مناسبی پوشیده بود و الان با لباس زنانه نمی‌نشست کنار خیابان. چه ساده دل! با خودم عهد کردم مواظب ن‌وشته‌هایم باشم؛ چون ممکن است هر چه می‌نویسم در واقعیت تأثیر بگذارد. آن روزها متوجه نبودم که در سایۀ بهار، نوشتن در من جوانه زده. سال‌های کودکی و خیال با نوشته‌های بی سروسامان من گذشت بی آنکه کسی به نوشته‌هایم نام داستان بگذارد یا صحبتی از نوشته‌های یک بچۀ نه تا سی سال کند.

حالا من برای بچه‌ها می‌نویسم و می‌خوانم و نوشته‌هایم همچون تیله‌های رنگی از دفترم قل می‌خورند بیرون و زیر پای این و آن ‌می‌روند و مردم را متوجه زیر پایشان می‌کنند. قلقلکشان می‌دهد، می‌خندند، دردشان می‌آید، می‌گریند. دعا کنید آن‌قدر پیشرفت کنم که نوشته‌های کودکانۀ مرا بزرگترها هم بخوانند؛ زیرا اولین کاری که یک نویسنده باید بکند قانع‌کردن طیف بزرگسال است برای لزوم ارتباط کودک با ادبیات خاص خود. باشد که با موج آگاهی‌ای که به راه افتاده، روزی این امر آن‌قدر بدیهی و عادی شود که نیاز به آرزوکردن و به جستجوی غول چراغ رفتن نباشد.

به اشتراک بگذارید

4 دیدگاه

  1. حمیدرضا فرخ احمدی on

    آسمان ادبیات ایران همواره مدیون بانوانی است که با خلق آثار سترگ و بی بدیل سهم بزرگی در اعتلای فرهنگی ما داشته اند ، خانم درستی نیز از جمله آنان است که شوربختانه دیر به جامعه ما شناسانده میشود

  2. حمیدرضا فرخ احمدی on

    سال‌ها کوشیدیم که شخصیت فرامرز ارجانی و جایگاه رفیعش در ادبیات کشورمان را به بازماندگان شهر باستانی ارجان که در شهر بهبهان ساکن شدند را بشناسانیم اما با زبان قاصر ما میسر نگشت ، بسی خوشحالم که خانم درستی با قلم شیوای خود بخوبی این مشکل را مرتفع نمود

  3. صبح عید نوروز
    لباس نو
    سکه های عیدی رهاشده درجیب
    و…کودکانه های دیگر…
    در بی خرجه (بی بی خدیجه) بهبهان.
    همگی در ذهنم رنده شدندو بغض کردم.
    درودها…به خانم درستی وبیان شیوایشان

  4. و چه خوب قلم رسای یاسمن

    بانوی قلم وادب می تواند
    خاطره ای به این زیبایی را به رخ کاغذ بکشد

    دعای موفقیت بدرقه نوشته های زیبایت

یک دیدگاه بنویسید