معجزه‌های کوچک احمدرضا

0

معجزه های کوچک احمد رضا
فریدون عموزاده خلیلی

” من به پدرم نقاشی یاد دادم. روی دیوار دانه های باران را نقاشی کردم، باران بارید.
در چمنزارِ روی دیوار، یک گل یخ نقاشی کردم تا هوای کوچه همیشه خنک باشد. اما من هنوز کودک بودم…”
احمد رضا هنوز کودک بود، حتی در هشتاد و سه سالگی اش. این را در ساعت پنج بعد از ظهر روز یکشنبه ای باور کردم که پسفردایش غمگین‌ترین سه شنبهء کودکان هفت- هشت ساله بود، کودکان سی- چهل ساله، حتی کودکان شصت- هفتاد ساله، که ما باشیم.
من زنگ زدم، نه دروغ چرا؛ احمد رضا زنگ زد، جمعه بود یا شنبه، سه چهار روز قبل از آن سه شنبه غم انگیز. با همان حال و روزش، و صدایی در هم پیچیده از درد، اندوه، خستگی و بی نفسی.
به رسم همیشه حال و احوال کرد: از کارم پرسید، از چلچراغ، از سید، از پسرهایم، حتی از ریاضیات. با همان نفسهای خسته و تُن صدایی که هنوز ته مانده‌ای از ” میهمانی طولانی غمگین” را با خود داشت: “حالا چی ژوزه؟ حالا چی، هی تو! تو که بی‌نامی و بقیه رو دست میندازی، تو که شعر می‌نویسی، عاشق میشی، شِکوه می‌کنی، حالا چی ژوزه؟ شب سرد شده…”
باید احمد رضا را می‌دیدم. فردا یکشنبه بود. “روز بعد یکشنبه بود. دو گنجشک در قفس بودند، با هم بودند اما تنها بودند. گنجشک‌ها از من خواستند روی دیوار سفید همسایه یک جاده بکشم با درخت‌های فراوان…”
باید می‌رفتم. ساعت پنج عصر بود یا پنج و نیم که رسیدم. عادت داشتم همیشه احمد رضا را در همان پذیرایی ببینم، نشسته پشت به کتابخانه و زیر نور ملایمی که از پنجرهء سمت چپش می‌تابید…
حالا اما نبود احمد رضا. دلم آشکارا فرو ریخت. لابد ماهور و خانمش هوار دلم را حس کردند که گفتند: تو اتاقه.
تو اتاق بود، بله تو اتاق بود، احمد رضا تو اتاق بود و نمیشد تو وقتی نگاهش می‌کنی گریه نکنی. من اما نباید آنجا گریه می‌کردم. فقط باید نگاهش می‌کردم، نگاهش کردم، نگاهش کردم، نگاهش کردم. یک تخته شاسی نقاشی روی تختش داشت، با چند برگ کاغذ سفید روی تخته. چشم‌هایش را برگرداند، مرا دید. گفت: “عموزاده، عموزاده، عموزاده…” سه بار گفت. گفتم: جانم؟ منتظر بودم چیزی بخواهد. هیچ چیز نخواست؛ مثل همهء عمرش که هیچ وقت، هیچ چیزی، از هیچ کس نخواست.
برگشت به مناسک همیشگیِ تلفنها یا دیدارهایمان. با همان صدا که هنوز رگه‌هایی از تُن ” میهمانی طولانی غمگین”ش را داشت، گیرم کمی مبهم، کمی بی نفس، کمی خسته.
باز از کارم پرسید، از سید، از پسرها، حتی از ریاضیات؛ و از چلچراغ. گفتم: هر وقت کاغذ باشه چاپش می‌کنیم.
گفت: الان چی؟
گفتم: زیر چاپه، با عکس احمد رضا احمدی.
گفت: رو چه حسابی؟
نفهمیدم. خانمش گفت: میگه رو چه حسابی؟
گفتم: خیلی حسابها. به هزار و یک دلیل. هزار و یکمیش این که به مناسبت تولدتون آماده‌ش کرده بودیم اما کاغذ نداشتیم، رسید به الان. فردا یا پسفردا منتشر میشه، میآرم براتون.
گفت: بیار ببینم.
حیف! هزار حیف! حالا باید چقدر حسرت بخوریم که نشد مجله را ببیند. می‌دانم این حسرت را تا همیشه، تا ابد روی دوشم، توی سینه ام خواهم داشت.
دستم را گرفت. شاید هم من دستش را گرفتم. چه فرقی می‌کند. مهم این بود آن دستهای نازنین حالا در دست‌های من بود. چه سرد بود خدا، و نحیف و کوچک و کودکانه. باید از هراس این لحظه می گریختم، گفتم: رمان جدید شروع نکردین؟
گفت: جون ندارم. و به دستهایش اشاره کرد.
گفتم: شما با دستهاتون نمی‌نویسین که.
گفت: فقط نقاشی می‌کنم.
و به کاغذ تخته شاسی روی تختش اشاره کرد.
یکدفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، یا کلمه ای، حسی، رازی بهش الهام شده باشد، گفت: رنگ زردو بدین!
و به قوطی‌های آبرنگ اشاره کرد که آن طرف‌تر کمی دورتر از تخت، روی میز ردیف بودند. باز نفهمیدم. خانمش گفت: رنگ زردو می‌خواد.
و قلم مو را آغشته به رنگ زرد کرد، دادم دستش. چند تاش زرد روی کاغذ سفید انداخت. و یکدفعه گفت: خسته شدم.
قلم مو را به من داد. گفت: بقیه‌شو تو رنگ کن!
من، این بی‌استعدادترین نقاش همه دوران‌ها، ناچار چند لکه زرد بی رمق روی کاغذ انداختم. زرد این لکه‌ها چقدر فرق داشت با تاش‌های زرد قلم احمدرضا. شک ندارم هر که نگاه می‌کرد، در دم می‌فهمید کدام‌هایش هنر دست‌های احمدرضاست.
باز گفت: “عموزاده، عمو زاده، عمو زاده…”  سه بار.
گفتم: جانم؟
کلمه‌ای گفت میان خسته، آب و درد. خانمش آب برایش آورد، در لیوانی با نی. دو قطره بیشتر نخورد. دست‌هایش را دوباره دراز کرد طرفم.
دست عزیزش را گرفتم توی دستم و خیره شدم بهشان. زلال بود و شفاف. شاید باورتان نشود، قسم می‌خورم می‌شد آن طرف دست‌هایش را دید. شفاف بودند و زلال و لطیف، مثل حریر شیشه‌ای! خدایا این همه زلالی نشانه چی بود؟

نشانه؟…
واقعا زرد نشانه چی بود در نگاه احمدرضا؟ زرد نشانه چی بود و رنگ‌های دیگر نشانه چی؟
می‌دانستم احمدرضا هیچ وقت دنبال نشانه‌بازی و نمادسازی در کارهایش نبود. نشانه‌ای اگر بود، به همان سادگی احمدرضا، در آثارش جاری می‌شد، بی ریا، بی‌تصمیم، بی‌نقشه، بی‌تصنع. اصلا ویژگی احمدرضا، مزیت احمدرضا، سبک احمدرضا همین جاری شدن خودش در آثارش بود. به سهل و ممتنعیِ خود احمدرضا.
در خانه تا شب، تا فردا که دوشنبه بود، حتی تا سه‌شنبه که غم‌انگیزترین سه شنبه کودکان بود،‌ به شعرها و داستان‌های احمدرضا فکر کردم. به پسرکی که حتم دارم خودش بود در همه داستان‌هایش که قدم به قدم و سطر به سطر و صحنه به صحنه و داستان به داستان احمدرضا را بازنمایی می‌کرد.
نه! برای پیدا کردن رنگ زرد و رنگ‌های دیگر در داستان‌های احمدرضا خیلی لازم نبود بگردم و احمدرضا را بکاوم. احمدرضا رنگ‌ها را میان داستان‌هاش کاشته بود. رنگ در آثارش جاری بود، بی‌تصنع، بی‌نقشه، بی‌ادعا، بی‌هیاهو. کافی بود بروم سراغ آثارش و بی هیچ ‌انتخابی کتاب‌هایش را فقط ورق بزنم.
«پسر کالسکه را به حرکت درآورد. رنگ‌های اسب زرد شده بودند. کالسکه به دشتی پهناور رسید. از زمینش شمع‌های روشن روییده بود. (تکه ابر ، شاخه نرگس)
“روز بعد یکشنبه بود. دو گنجشک در قفس بودند…
من با مداد سبز روی دیوار یک جاده نقاشی کردم که دو طرف آن انبوه از درخت بود. هنوز به درخت آخر جاده نرسیده بودم که مداد سبزم تمام شد. درخت آخر جاده را با رنگ زرد نقاشی کردم. تمام درخت‌های روی دیوار رنگ سبز بهاری داشتند. اما درخت آخر روی دیوار رنگ زرد پاییزی داشت. گنجشک‌ها درخت آخر جاده را نگاه کردند و غمگین شدند. می‌دانستند که درخت زرد هم غمگین است…” (نوشتم باران، باران بارید)
درخت زرد انتهای جاده… درخت زرد غمگین… یعنی راز آخرین تاش‌های زرد قلم موی احمد رضا، به درخت زرد انتهای جاده اشاره می‌کرد؟
درخت انتهای جاده… کشف این راز حتی اگر رازی نباشد، کشفی نباشد و فقط یک خیال گذرای زرد زودگذر باشد باز قادر است مرا به گریه بیندازد از یادآوری آن آخرین لکه‌های زرد رنگی بی‌مقدارم که کنار نقاشی‌های زرد احمدرضا نشسته است.
*
جاده‌ها به احمدرضا احتیاج داشتند تا آن درخت زرد غمگین آخرین درخت جاده نباشد.
جهان ما به احمدرضا احتیاج داشت برای درخت، پرنده، آسمان؛ سه واژه‌ای که احمدرضا با آنها زندگی کرده بود. راه‌ها رفته بود، بازی‌ها کرده بود.
کودکان ما به احمدرضا احتیاج داشتند برای میراث رنگی‌اش که احمد رضا برای آنها به یادگار گذاشت.
احمدرضا راهش را بلد بود، احمدرضا می‌دانست چطور حرف بزند که فقط بچه‌ها حرفش را باور کنند. احمدرضا می‌دانست چطور بنویسد باران، تا در دم باران ببارد.
گویی احمدرضا برانگیخته شده بود برای زیباترکردن، مهربان‌تر کردن و روشن‌تر کردن جهان کودکان.
و معجزه‌اش ؟
معجزه احمدرضا بر خلاف آنچه گمان می‌بریم واژگان نبودند. کلمه نبود، که احمدرضا می‌دانست آدمی در سقوط کلمات سقوط می‌کند. احمدرضا همراه با تصعید کلماتش، صعود کرد، اوج گرفت و بالا رفت… با معجزه‌اش که کلمه نبود، یک پاک کن بود و یک جعبه مداد رنگی!
“صبح امروز به مادرم گفتم:
برای احمدرضا مداد رنگی بخرید
مادرم خندید:
درد شما را واژه دوا می‌کند…” با این حال مادرش در کتاب «ناگهان همه چراغ‌ها روشن شدند» احمدرضا را به رویای رنگی‌اش رساند:
«مادرم یک پاک کن و یک جعبه مداد رنگی به من داد.«
همه جهان با شکوه، رشک برانگیز و درعین حال ساده و زلالی که احمد رضا در داستان‌هایش بنا می‌نهد در همین جمله آغازین این کتاب خلاصه شده است:
«مادرم یک پاک کن و یک جعبه مداد رنگی به من داد.«
معجزه‌ای که در بسیاری از داستان‌ها و کتاب‌های دیگرش بازنمایی می‌شود.
«وقتی پدرم به سفر رفت، بهار بود. پدرم… برای ما یک جعبه مداد رنگی و یک مداد پاک کن در خانه نهاد و رفت.»
احمدرضا جهان لطیف، باشکوه و معصوم خود را با تمامی زیبایی‌هایش، با همین پاک کن و مداد رنگی خلق می‌کند. با پاک کن به جان  پلشتی های جهانی می‌افتد که ما را احاطه کرده است. زشتی، جنگ، خشونت، بی‌عدالتی، گرسنگی، زمستان، بیماری، دشمنی، گریه، طوفان، فریب، دغل، اندوه، دروغ، تاریکی، ستم یکی یکی با مداد پاک کن احمدرضا پاک می‌شوند و به جای آنها احمدرضا جهان محبوب خود را می‌نشاند. زیبایی، صلح، مهربانی، بهار، آواز، خنده،‌ نسیم، جوانی، شادی، امید، دوستی، راستی و عدالت را نقاشی می‌کند، می‌نویسد و با داستان‌هایش جهانی از مهربانی  و زیبایی را به کودکان هدیه می‌کند.
“روی کاغذ نوشته بودند: سیل.

سیل را پاک کردم، با مداد نقره ای نوشتم: نم نم باران.

در نم نم باران در تاکستان‌های جهان ناگهان کودکان برای سال‌های آینده خوشه‌های انگور به مادران سپردند. جهان در رنگ‌های نقره‌ای غرق شد.”
” روی کاغذ نوشته بودند: مرگ.
مرگ را پاک کردم. با مداد آبی نیلی نوشتم : زندگی.
کودکان جهان ناگهان به کنار دریا آمدند. با توپ آبی نیلی رنگ بازی کردند. جهان در رنگ آبی نیلی غرق شد…”
“روی کاغذ نوشته بودند : تاریکی.
تاریکی را پاک کردم. با مداد زرد نوشتم روشنایی. در همه جهان ناگهان چراغها روشن شدند و جهان در رنگ زرد غرق ‌شد.”
احمدرضا با جعبه مداد رنگی‌اش نه فقط در کار بازنمایی واقعیت جهان، که در پی کشف و خلق جهان محتمل و واقعیت‌های محتمل آن جهان است.در نگاه امپرسیونیستی کودکانهء احمدرضا، بهارِ محتمل با مداد رنگی نارنجی ظهور می‌کند، آواز با مداد رنگی نیلی کشف می‌شود و جوانی با رنگ پرتقالی طلوع می‌کند تا امید با رنگ لیمویی، جهان ساختهء احمد رضا را در خود غرقه کند.
آواز نیلی، امید لیمویی، جوانی پرتقالی و بهار نارنجی جز در رئالیسم کودکانه و رنگی احمدرضا، احتمال وقوع نمی‌یابد و البته جز از نگاه رئالیستی کودکان واقعی جهان ما.
کسی چه می‌داند شاید احمدرضا، و فقط احمدرضا بیش از هر کس دیگری از شکوه، عظمت و ظرفیت بی‌پایان جعبه مداد رنگی شگفت‌انگیزش برای خلق جهان‌های محتمل کودکانه آگاه بوده که آن را در شعر وصیت گونه‌اش می‌سراید:
“مرا نکاوید/ مرا بکارید/ من اکنون بذری درستکار گشته‌ام/ مرا به الوار نور ببندید/ از انگشتانم برای کودکان مداد رنگی بسازید… در سینه‌ام بذر مهر بپاشید/ تا کودکان خسته از الفبا/ در مرغزارهایم بازی کنند…”

به اشتراک بگذارید

یک دیدگاه بنویسید