ضیافت افطارى انجمن نویسندگان کودک و نوجوان شامگاه یازدهم تیر مقارن با ولادت امام حسن مجتبی(ع) در دفتر انجمن برگزار شد.
این مهمانى فرصتی بود تا اعضای انجمن با هم دیدار داشته باشند و روزهى خود را بر سر سفرهى ساده و صمیمى انجمن بگشایند. سفرهاى که اعضاى کمیتهى روابطعمومى و گروهى از اعضایى داوطلب تدارک دیده بودند. در این ضیافت مهدى محمدیان قطعه آوازى برای حاضران خواند. مینا حدادیان در قالب یک متن طنزآمیز یکى از مطالبات صنفى نویسندگان، یعنی بیمه را مطرح کرد و فریدون عموزاده خلیلى هم ضمن خوشآمدگویى به حاضران، این فرصتها را براى دیدار اعضا و طرح مسائل ویژهى آنها مناسب دانست.
در این ضیافت، علاوه بر اعضاى انجمن، نمایندگانى از انجمن فرهنگى ناشران کتاب کودک و اتحادیهى ناشران و جمعى از نویسندگان و شاعران حضور داشتند.
متن زیر را مینا حدادیان پس از صرف افطارى خواند:
یکشنبه ششم تیرماه اعضای کمیته روابطعمومی در دفتر انجمن نشستهاند و دربارهى برنامهى افطار صحبت میکنند. هدایت جلسه با خانم انصاریان است. دستور چنین جلساتی شامل طیف متفاوتی از موارد میشود. از بحث دربارهى محور برنامه و مطالبات انجمن تا خرید تربچه و پیازچه…
بعد از صحبت دربارهى وقت جارو و خرید و… و… رسیدیم به محور برنامه.
خانم انصاریان گفت: رسیدیم به محور اصلی برنامه. که اون هم دربارهى مطالبات صنفی انجمنه. میتونیم از این فرصت استفاده کنیم و مواردی رو با دوستان ارشاد که مهمان ما هستند مطرح کنیم.
یکی از اعضا گفت: ای وای مطالبه از مهمان؟ ای بابا حالا دور هم جمع شدیم و یک لقمه نون و پنیر خوردیم و… تازه ممکنه زخم دل اعضای انجمن تازه بشه و سر و صدا بشه و…
یکی از اعضای کمیته (همین عضوی که روبهروتون ایستاده) گفت: نه من مطمئنم نمیشه. خودش نمیدانست که از کجا مطمئن است. وقتی نگاهها به سمتش آمد تا منبع اطمینان رو ذکر کنه، هول شد و فیالبداهه یه طرح داد.
-ببینید اگه در قالب یه متن ادبی یا یه فیلمنامهى تک سکانسی باشه و مخصوصاً یه طنز خیلی ملایم باشه، واکنش بدی در پی نداره.
همین که این رو گفت خانم انصاریان با لبخند و خیلی جدی گفت: خوب بنویسش!
– نه، چرا من؟
خانم انصاریان چیزی نگفت. فقط لبخند زد، یعنی مجبوری بنویسیاش. و دیگر هیچ.
از در انجمن که آمد بیرون، مسعود ملکیاری را دید. موضوع را گفت و مشورت خواست. ملکیاری گفت: بنویس یه نویسنده سکته مىکنه، میبرنش بیمارستان، اونجا می فهمن بیمهاش قطع شده.
آمد خانه. یک ورقه برداشت. به نظرش رسید که بنویسد دکتر بیمارستان به شوخی به همسر نویسنده میگوید: نگران نباش! دو تا فنر میکذاریم تو قلب همسرتون که اگه با سرعت هم بره و بپیچه چپ نکنه!
روی ورقه نوشت:
فیلمنامهى تکسکانسی: آسون میشه مُرد!
سطر بعدی نوشت:
وقتی میان شب و روز/ داخلی/ بیمارستان
زن به دکتر میگوید:
ولی هیچکس قطع شدن بیمه را به ما خبر نداده بود.
نمیتوانست به نوشتن ادامه بدهد. احساس کرد بهتر است به چند نویسندهى دیگر زنگ بزند و دربارهى این موضوع و طنزى که قرار است تهیه شود، مشورت کند.
هر پنج نفر گفتند که بنویس یک نویسنده سکته کرده و در بیمارستان متوجه مىشوند بیمهاش قطع شده و نمىتواند عمل کند.
از اینکه پنج نفر همزمان به سکته کردن نویسنده فکر کرده بودند، دلش گرفت. اینهمه بیمارى؟ چرا سکته؟
تصمیم گرفت به موضوع دفترچهى بیمه نپردازد.
یادش آمد که چند روز پیش آقای یوسف قوجق در فضای تلگرام نوشته بود در ارشاد کارمندی بهشان گفته: از بابت همهی کتابهایی که نوشتی دو کیلو خیار هم نمیدن!
این موضوع کشش بیشتری داشت. یکهو یادش آمد که یکی دیگر از نویسندگان گفته بود خانمی که کارمند خانهى کتاب بود، بدون اینکه اسمش را بپرسد و حتی سرش را بلند کند و بداند ان کیست، گفته بود بن کتاب شامل حال شما نمیشود.
بعد یادش آمد که وزارت ارشاد گفته بود قطع کردن بیمه براى شناسایى نویسنده از غیر نویسنده است.
ارشاد سرند خوبى انتخاب نکرده بود. براى اینکه نویسنده از سوراخ سرند نیفتد، باید ثابت کند که نویسنده است. پس سامانهى خانهى کتاب نقشش چه مىشود در این بىسامانى.
مستندات زیادى داشت. همهشان جالب بودند، ولی نمیدانست کدام را انتخاب کند.
اصلا تصمیم گرفت یک سکانس دیگر بنویسد.
شب/ داخلی/ طبقهى دوم انجمن نویسندگان کودک و نوجوان
چند نفر مشغول خوردن افطاری هستند. خانمى به طرف میکروفن مىرود. دارد با خودش مىگوید: اى بابا این متن رو نوشتیم که به آقاى دکتر صالحى (معاون فرهنگى وزارت ارشاد) بربخوره! خودش که نیومده.
صدایش را پشت میکروفن صاف مىکند و مىگوید: از آقاى عموزاده خلیلى خواهش مىکنیم که…
فریدون عموزاده خلیلى به طرف میکروفن حرکت مى کند…