آخرین شمارۀ کیهان بچه‌ها (یادداشت علی‌اکبر کرمانی‌نژاد، عضو انجمن نویسندگان کودک و نوجوان در کرمان، برای بهار ۱۳۹۹)

0

یادداشت علی‌اکبر کرمانی‌نژاد، عضو انجمن نویسندگان کودک و نوجوان در کرمان، برای بهار ۱۳۹۹

آخرین شمارۀ کیهان بچه‌ها

تقدیم به روانشاد قاسم‌خان موزع روزنامه‌‌های کرمان

 

بابا بنا بود و داشت روی دیوار حیاط کار می‌کرد. آخرین بغل آجر را پرت کردم کنار پای کارگرش و گفتم: «بفرما، ماشین آجر تمام شد، حالا مزدم را بده!»

بابا خندید و گفت: «همه رو آوردی؟»

به زخم‌های دستم نگاه کردم و گفتم: «کلاه سرم گذاشتی، یه کارگر نمی‌تونست این همه آجر را دو روزه بیاره. طوری نیست، مزدمو بده.»

جوری خندید که از خودم بدم آمد. به کارگرش گفت:‌ «نگاه کن، ما بچه بودیم، اینام بچه‌ان، ما جرأت نداشتیم با پدرمون حرف بزنیم. حالا این توله‌بز ده ساله برا ما مردی شده!»

کارگرش گفت: «بچه‌های این دوره با سوادند!»

گفت: «سوادشون سرشون بخوره، ادب که نداشته باشی، سواد به چه دردی می‌خوره!»

به روی خودم نیاوردم، گفتم: «تو مردی، به قولی که دادی عمل کن!»

اخماشو کشید تو هم با تشر گفت: «روداری نکن، می‌بینی که دستم بنده، بعداً بهت می‌دم!»

بغض گلویم را فرو دادم و گفتم: «همیشه همینو می‌گی! وقتی گفتی ماشین آجر را بیار تو و یک تومن بگیر، نگفتی اگر دستم بند نبود، بهت می‌دم!»

آجری که دستش بود را پرت کرد طرفم و گفت: «بی‌شرف! روداری می‌کنی، اصلاً نمی‌دم. برو گمشو!»

زورم بهش نمی‌رسید، اما توی دلم گفتم: «اگر به خاطرشمارۀ نوروز کیهان بچه‌ها نبود، یه دونه‌شم جابجا نمی‌کردم.» گریه‌ام گرفت و رفتم توی اتاق. فکری بودم چکار کنم و چطور آخرین شمارۀ مجله را بخرم که چشمم به کت آویزان بابا افتاد. یکی از توی سرم گفت: «حالا که نداد، خودت بردار!»

فکرشم ترسناک بود. پسش زدم. زیر کت بابا نشستم و گفتم: «دزدی نمی‌کنم!»

همون صدا گفت: «دزدی کجا بوده بچۀ بدبخت، الان بچه‌ها مجله رو می‌برن و گیرت نمیاد، صبح هم تعطیلات عید شروع می‌شه، پاشو کاری بکن!»

بلند شدم. کت را برداشتم. ولی دست‌هایم می‌لرزید. شیطان را لعنت کردم. گذاشتمش سر جاش. صدا گفت: «ببین جیبش پر از سکه است. تو به اندازۀ حقت یک تومن بردار و بزن بریم!»

به خودم گفتم: «بیچاره، اگر بفهمه زیر شلاق لهت می‌کنه!»

صدا خندید و گفت: «بیچاره تویی که نمی‌تونی از حقت دفاع کنی، اون از کجا می‌فهمه چند سکه تو جیبش بوده، بردار بریم!»

سکه یک تومانی را برداشتم. کت را با دقت سر جایش گذاشتم، اما می‌ترسیدم از اتاق بیرون بروم. فکر می‌کردم بابا پشت در وایساده و همه‌چیز رو دیده است. فکر می‌کردم… صدا گفت: «بچه‌بازی در نیار، اون کارشو ول می‌کنه، میاد پشت در چکار کنه!؟»

سکه مثل گلولۀ آتش شده بود و دستم را می‌سوزاند. گذاشتمش تو دهنم و آهسته از در بیرون آمدم. پدرم روی دیوار بود و صدای آوازش می‌آمد.

توی کوچه حال بدی داشتم. فکر می‌کردم یک گانگستر خطرناکم و پدرم و همۀ پلیس‌ها سر به دنبالم دارند. از ترس دیوانه شدم و دویدم. کفش‌هایم پاره بود و دهن بازشان نمی‌گذاشت تند بدوم. درشان آوردم و زدم زیر بغلم و تا جلوی بازار یک‌نفس دویدم.

جلوی دکۀ قاسم شلوغ بود. معلوم بود روزنامه و مجله‌ها تازه رسیدند. خودم را کوچک کردم و با زرنگی رفتم جلو. قاسم تند و تند ورق‌های مجله‌ها را لای هم می‌گذاشت و به دست مشتری می‌داد. فکر می‌کردم حواسش نبوده و مرا ندیده است. اما او دیده بود و بدون آنکه نگاهم کند، خندید و گفت: «ای پدرسوختۀ زرنگ!»

مجله‌ای جلویم گذاشت. سکه را از دهنم در آوردم. با پیراهنم خشک کردم و گذاشتم جلویش. قاسم کارش را رها کرد و گفت: وای وای، چه کار خطرناکی، می‌فهمی اگر تو گلوت گیر می‌کرد، چی می‌شد؟ بعدشم سکه‌ها کثیفند و توی دست هزار جور آدم می‌چرخند.»

سرخی پیرهن حاجی‌فیروز پشت جلد اجازه نداد، بفهمم چی می‌گوید. مجله را برداشتم و رفتم کنار بساط و شروع به خواندن کردم. نفهمیدم چقدر گذشت که گوشم سوخت. تا نگاه کردم چشمم به چشم‌های خون گرفتۀ پدرم افتاد. اومدم حرفی بزنم غرید: «نمی‌خواد حرف بزنی، با دروغی که می‌خوای بگی، جرمت دو تا می‌شه!»

قاسم دید و داد زد: «کندی گوش بچه رو، ولش کن!»

بابا گفت: «شما سرت به کار خودت باشه، بچه‌مه دلم می‌خواد!»

بعد مجله را از دستم کشید. پرت کرد روی بساط قاسم گفت: «عوض دلسوزی برای کارهای بد بچه‌های مردم، پولشو پس بده!»

قاسم گفت: «ما بیکار نیستیم که مجله بیاریم و بدیم مردم مفتی بخونن!»

بابا گفت: «این‌ همه نوشته رو تو یک ماه هم نمی‌شه بخونی، میگی توی دو دقیقه بچۀ من خوندش رفت؟!»

قاسم گفت: «اگر سواد داشتی می‌فهمیدی چه بچه‌ای داری و این حرف رو نمی‌زدی!»

بابا که عصبانی بود، دوچرخه‌اش را ول کرد روی بساط قاسم. مردها را پس زد و دوید داخل دکه. یخۀ قاسم ریزاندام را گرفت. بلندش کرد و کوبیدش تو دیوار و گفت: «نفهم خودتی، تو کلاهته، مردکۀ مافنگی. پول بچه رو می‌دی یا بچسبونمت به دیوار!»

مردها ریختند داخل. قاسم را از دست بابا نجات دادند و پدرم را بردند بیرون. بابا یک‌ریز فحش می‌داد و عربده می‌کشید. قاسم یک سکۀ پنج ریالی پرت کرد بیرون و گفت:‌ «حیف از طلا که خرج مطلا کند کسی!»

معنی حرفش را نفهمیدم. بدون آنکه بابا ببیند، آهسته رفتم داخل دکه. مجله‌های ریخته را جمع کردم و گفتم: «ببخشید قاسم‌خان! پول مجله رو جور می‌کنم میارم. اگرم نشد، میام براتون کار می‌کنم.»

قاسم رویش را چرخاند و گفت: «بی‌اجازه پول برداشتی؟»

سرم را جنباندم. قاسم گفت: «کار خوبی نکردی، دیگه نکن. از این هفته پنجشنبه‌ها بعد از مدرسه، بیا همین‌جا مجله رو بخون و برو!»

از خوشحالی گریه‌ام گرفت. می‌خواستم دستش را ببوسم. نگذاشت. بابا صدایم کرد. قاسم مجله را گذاشت تو قفسۀ بالایی و گفت: «برات نیگرش می‌دارم. خاطرت جمع.»

بابا دوباره صدایم کرد. دویدم بیرون و بدون توجه به اینکه توی خانه چه بلایی به سرم می‌آورد، پریدم روی ترک دوچرخه و رفتیم.

به اشتراک بگذارید

یک دیدگاه بنویسید