بازارچۀ فروش رؤیا به بچه‌های بهبهان (یادداشت مهدی مرادی، عضو انجمن نویسندگان کودک و نوجوان در اهواز، برای بهار ۱۳۹۹)

0

یادداشت مهدی مرادی، عضو انجمن نویسندگان کودک و نوجوان در اهواز، برای بهار ۱۳۹۹

بازارچۀ فروش رؤیا به بچه‌های بهبهان

از فرامرز پرسیدم از «عیدیا» چه خبر؟ هنوز هم‌سن‌وسال‌هایت شتابان می‌آیند تا از بازارچه آلاسکا و بامیه بخرند؟ هنوز در گوش ِ«بی‌ خَرجه»، صدای ِخنده‌هایتان می‌پیچد؟ آن آوازهای کودکانه که در صبح عید می‌خواندید یادت هست؟ لباس‌های نونوارت را به خاطر داری؟ درست است که پا به سن گذاشته‌ای و الان چهار نوه داری. راستش را بگو، هنوز از صدای فروشنده‌های دوره‌گردی که بانگ ِ«خرگی وریگی» برمی‌داشتند و تخم‌مرغ‌های رنگی‌شان را می‌فروختند ذوق‌زده می‌شوی؟

خداییش دلت برای آن ایام تنگ نشده؟ از «قرصک‌های رنگی» – آن شیرینی‌های رنگارنگ محلی – چه خبر؟ هنوز طعم و مزۀ گذشته را می‌دهند؟ نام ِآن پسرک که با دوچرخه‌اش رکاب‌زنان از کنار هفت‌سالگی‌ات گذشت چه بود؟ آن دخترک گیسوطلایی روزهای پنج‌سالگی؟ چیزی از لالایی‌ها و هیچانه‌های سرزمین مادری به یادت مانده است؟ دلت نمی‌خواهد دوان دوان خودت را به «عیدیا» برسانی و سراغ آن آرزوی گمشده را بگیری؟ می‌گویند در بازارچه عیدیا به بچه‌های بهبهان شادی و رویا می‌فروشند! آن «شادی» ِترد و شکننده را هنوز با خود همراه ِداری؟ راستی سرنوشت «شوق» چه شد؟ در هیاهوی بزرگسالی مُرد؟ یا زنده است و گاه به گاه از پشت پنجره‌ها سرک می‌کشد؟ کُنار ِکِنار میدانچه می‌گوید لبخندت را در روز اول عید خوب به یاد دارد و بلبلی که یکریز می‌خواند تا صدای بهار را به کوچه‌ها و محله‌های دور برساند. او هم تو را می‌شناسد. می‌دانی که، زمان، دور می‌زند و من و تو را به کوچۀ اول، به خیابان اول و به شهر اول می‌رساند. هر چه‌قدر دور شده باشیم باز می‌گردیم و قصه را از نو آغاز می‌کنیم. (در این هنگام، زنی جوان از کنار راوی گذشت و عطر نرگس‌زارهای بهبهان در هوای فروردین‌ماه پراکنده شد.) فرامرز کجایی؟ مبادا دیر کنی! وعده گاه همین‌جاست. همبازی‌ها آمده‌اند و منتظراند. قرار است با هم ترانه‌ای قدیمی را زمزمه کنید. بازی‌های کودکانه هم هستند، چشم در راه بازیکنان: «خس پرتی»، «هفت سنگ»، «سنگ توی دست»، «سوار سوار» و …

فرامرز برایم از سال‌های دور ِکودکی می‌گوید و جوری از آن روزها حرف می‌زند که تو حس می‌کنی، انگار نه انگار که چند دهه سپری شده. فرامرز؛ بچه کارگری که عید نوروز را به خاطر بازارچه عیدیا دوست دارد و خاطرات شیرینی از این بازارچه دارد، حتی از روزهای بساط در بازارچه. او هم مشتری است و هم فروشنده. دلش برای کتابچۀ قصه‌ای در آن سوی بازارچه می‌تپد. او در اولین فرصت کتابچه را خواهد خرید. خواهد خرید و پا به دنیای قصه‌ها خواهد گذاشت. با پری‌ها همراه خواهد شد، با دیوها ستیز خواهد کرد. می‌گوید که در آن سال‌ها فروشنده‌ها صبح زود می‌آمدند و برای حضور بچه‌ها زمینه‌چینی می‌کردند. آنها چشم در راه بچه‌ها بودند. بچه‌ها دست بزرگترها را می‌گرفتند و با خود به بازار می‌آوردند. گاه پیش می‌آمد که بزرگترها پیشگام شوند و بچه‌ها را به بازارچه بیاورند. «عیدیا» حال و هوای عید را به شهر بهبهان می‌آورد. عیدیا در ذهن بزرگترها یادآور دوران کودکی است. عیدیا، بهانۀ گردهمایی بچه‌های بهبهانی است. آنها در این بازار، رویاهایشان را با هم به اشتراک می‌گذارند. بزرگترها دست کوچکترها را می‌گیرند و آنها را به عیدیا می‌آورند، در راه، قصه‌های کودکی‌شان را برای آنها بازگو می‌کنند. درست در همین لحظه سر و کلۀ «پرپرونکا» در هوا پیدا می‌شود. در گویش بهبهانی به پروانه می‌گویند پرپرونکا. فرامرز را می‌بینم که محو تماشای بال رنگی پرپرونکاست. پرپرونکا، رنگین‌کمان رویاست در چشم کودک. رنگ‌ها قاطی ِصدای کمانچۀ نوازندۀ دوره‌گرد می‌شود. رنگ‌ها و صداها در هم می‌آمیزند. در پیاده‌رو به زودی گلی خواهد شکفت. در بازارچه، بادکنکی از دست ِ پسرک به آسمان خواهد رفت.

«عیدیا» نام ِبازارچه‌ای است در بهبهان. بازارچه‌ای ویژۀ کودکان و نوجوانان که بیش از پنجاه سال از عمر آن می‌گذرد و قرار هم نیست از کار افتاده یا بازنشسته شود. بازارچه عیدیا نمی‌خواهد بمیرد و در گوش من گفت تا بچه‌های بهبهان هستند من زنده‌ام و بادکنک‌های رنگی و عروسک‌های محلی‌ام را برایشان نگه می‌دارم تا بیایند. هرگز ندیده بودم که‌ بچه‌ها بازارچه‌ای برای خودشان داشته باشند، اما در بهبهان این اتفاق افتاده است. در روز عید نوروز و عید فطر این بازارچه در بهبهان در استان خوزستان برپا می‌شود. این بازارچه دور و بر «بی خَرجه» یا همان «بی بی خدیجه» برپا می‌شود. بی بی خدیجه، نام بقعه‌ای است که قبلاً بیرون بهبهان بوده اما به خاطر گسترش شهر، امروز در مرکز شهر قرار گرفته، نزدیک فلکه پرستار، ورودی جادۀ قدیم اهواز. فروشندگان دوره‌گرد می‌آیند تا تنور نوروز را گرم کنند. صدایشان را می‌شنوید؟ مردم بهبهان، این بازارچه را دوست دارند و با آن خاطره‌بازی می‌کنند. در بازارچه عیدیا، به بچه‌های بهبهان رویا می‌فروشند!

کرونا، ضد ِبازارچه

کرونا آمده است تا بازارچۀ عیدیا را ببندد. ویروسی که گردهمایی بچه‌ها را به تعویق می‌اندازد و آنها را خانه‌نشین می‌کند. بچه‌ها امسال در خانه می‌مانند و کتاب می‌خوانند یا به نقل بزرگترها گوش می‌دهند. نخستین بار است که این بازارچه قرار نیست برپا شود. تعطیلی، موقتی است و به زودی، به بهانۀ عید فطر در ِعیدیا به روی مخاطبان کودک و نوجوان و به روی بزرگترهایی که هنوز شور و شوق کودکی و نوجوانی را از دست نداده‌اند گشوده خواهد شد. بازارچه‌ای خودمانی و صمیمی و بی‌ریا، گرداگرد میدانچه‌ای در بهبهان. نمی‌دانم در شهرهای دیگر ایران هم بازارهایی ویژۀ کودکان و نوجوانان برپا می‌شود یا نه. دلم می‌خواهد این اتفاق بیفتد و فرصت‌هایی از این دست در نقطه‌های دیگر تکرار شوند، هرجا که بچه‌ها هستند رؤیا هست و شادمانی هست و صلح و دوستی هست.

به اشتراک بگذارید

یک دیدگاه بنویسید