مردی بیتکلف
رفیع افتخار
آشنایی من با محمدرفیع ضیایی برمیگردد به خیلی سال پیش، به زمانی که خورجین چاپ میشد. مجلهای فکاهی که از دل ساختمانی دوطبقه در ابتدای خیابان عبده بیرون میآمد، حوالی میدان فاطمی.
اتفاقی داستان طنزی دادم. وقتی چاپ شد، اتفاقی آشنا شدیم و چه اتفاق فرحبخشی! به نظرم خیلی بیغلوغش و ساده آمد. بیتکلف بود و سردبیر خورجین. وقتی خواست حقالتألیف مرا حساب کند، کمی رنگ به رنگ شد و یواشتر گفت: «نُرم اینجا همین است دیگر.» و روی تکهکاغذی برای یک داستان پنج صفحهای نوشت پنجهزار تومان و وقتی کاغذ را رد میکرد، گفت: «چون نزدیک عید است دست بالا را گرفتم!» (به گمانم سال ۷۴یا ۷۵ بود.)
دوستی ما بالا گرفت و بارها دعوت کرد برای گل آقا و بهخصوص گل آقای بچهها. بعد که فترتی پیش آمد، کارهایش را در دوچرخه میدیدم و حالش را از فرهاد حسنزاده میپرسیدم و خوشحال بودم که دخترش، لاله، پا در جای پای پدر نهاده است. گاهی هم پیامکی ردوبدل میکردیم و دفعهی آخری که دیدمش، در خیابان بود و عمری از ما گذشته بود و تا خوب نزدیک نشدیم، همدیگر را نشناختیم. کتش را انداخته بود روی دوش و قدش کمی خمیده شده بود. (به نظرم اینطور آمد.) اما لبخند مهربانش همانطور بود؛ بیکموکاست.
نه، این دفعهی آخر نبود. دفعه آخر، سال پیش بود که در انجمن دیدمش و کمی سیر حرف زدیم و کمی درددل کردیم. (حالا افسوس میخورم که چرا بیشتر حرف نزدیم و سیرتر درددل نکردیم!)
دیگر از محمد رفیع ضیایی بیخبر بودم تا امروز، یعنی پنجشنبه سوم تیر ماه سال ۱۳۹۵ که خبر فوت ناگهانی و ناباورانهاش را در یکی از خبرگزاریها خواندم. اولش فکر کردم اشتباهی شده و این هم از همان شوخیهای مزخرف دنیای مجازی است، اما بعد که فرهادحسنزاده مطمئنم کرد، فرود پتک حقیقت را روی سرم و صدایش را درون قلبم احساس کردم.
نمیخواهم از سجایای اخلاقی و منش محمدرفیع ضیایی بگویم، چون برای آنهایی که او را میشناختند از بدیهیات است، اما متأسفم و متأثر، برای خودم که چرا بیشتر با او مأنوس نشدم و برای همهی آنهایی که او را نشناختند یا قدرش را ندانستند. روح لطیف و مهربانش مشمول لطف و رحمت الهی باد! آمین!