دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر… و من با چراغ سبز تو برخاستم. از خواب؛ از خواب هزار ساله؛ از خواب هزاران ساله. بیتابِ رفتن و در سکون و سکوت نماندن.
تو، با بوی کاغذهای کاهیات مرا برانگیختی؛ از خانه به کوچه، از کوچه به خیابان، تا «هزار پله»ی معروف کودکیهایم. گامهای من کوتاه بود و «هزار پله» بلند. هزار پلهی طولانی، هزار پلهی حیرانی.
با تو بالا رفتم. پله پله پله. از هر پله که بالا رفتم ستارهای پایین آمد. ستارهای که روشن بود. ستارهای که چشم و چراغِ من بود.
دیروز، تو آتشی در من برافروختی که هنوز نورافشان است.
و امروز من،
با ستارهای روشن در دست، گرد شهر میگردم.