عید من نیمۀ اسفند بود (یادداشت غلامرضا بکتاش، عضو انجمن نویسندگان کودک و نوجوان در ملایر، برای بهار ۱۳۹۹)

0

یادداشت غلامرضا بکتاش، عضو انجمن نویسندگان کودک و نوجوان در ملایر، برای بهار ۱۳۹۹

عید من نیمه اسفند بود

نوروز در شهر و در روستا متفاوت است. کودکی من در یکی از روستاهای ملایر گذشت. تا آنجا که یادم است عید من نیمه اسفند بود. تپه‌های ده سبز می‌شد و من مرتب آسمان و کوه و ابر را می‌دیدم. درخت‌ها را می‌دیدم که جوانه می‌زنند و از ذوقشان در دلم قند آب می‌شد.

وسط اسفند گوسفندان و بره‌ها را به چرا می‌بردم و از شیطنت بزغاله‌ها خوشم می‌آمد. در کوه و تپه گل‌هایی را که اولین نشانه بهار بودند می‌دیدم. این گل‌ها در روستای ما به گل همیشه‌بهار مشهورند. این گلها وقتی سر از خاک و سنگ در می‌آورند خدا را شکر می‌کنم. جالب این است که این کار را تا کنون هم ادامه داده‌ام و همین چند روز پیش با دخترم برای دیدن گل‌ها به تپه‌های ده رفتم و اولین همیشه‌بهارها را دیدیم. اما نوروز با باران و آفتاب شروع می‌شد. گاهی ناخنکی به پسته آجیل می‌زدم و عیدی‌هایم را جمع می‌کردم. اسکناس را بیشتر از تخم‌مرغ رنگی که مادربزرگم دلشاد با زحمت رنگ می‌کرد دوست داشتم و هیچ‌وقت عیدی‌هایم و پول‌هایم کار مهمی برایم انجام ندادند.

در روستا کار برای بچه‌ها زیاد است و بچه بیکار نمی‌ماند. دو سه روز که از نوروز می‌گذشت همه چیز عادی می‌شد و انگار نه انگار سال تازه رسیده، ما باید به گاوها علف می‌دادیم و صحرا می‌رفتیم و بره‌ها را به چرا می‌بردیم. من به بچه‌های هم‌سن خودم که فامیل ما بودند و از شهر آمده بودند و مسئولیتی نداشتند غبطه می‌خوردم. آنها حتی فرق گوسفند و بز را نمی‌دانستند و من چقدر در برابرشان کارم زیاد بود. اما وقتی پدر و مادرم مرا از ده به عیدی فامیل در شهر می‌بردند، بچه‌های فامیل عیدی‌هایشان را به بستنی و تفنگ ترقه‌ای تبدیل می‌کردند، کیف می‌کردم و خوشحال بودم که بستنی می‌خوردم. اولین بار کیم را با همین بچه‌ها خریدم و تعجب کردم و خوشم نیامد. من سالی دو بار بستنی می‌خوردم؛ آن هم وقتی شهر می‌آمدم. عید و تابستان.

اما سیزده‌به‌در و رفتن به کوه و باغ در ده را دوست داشتم. ما یک سال منتظر می‌ماندیم تا زمستان‌های سخت بگذرند؛ گل‌های همیشه‌بهار از خاک در آیند و نوروز برسد تا به سیزده‌به‌در برسیم و از سیزده تا سیزده یک نوشابه زرد یا سیاه گیرمان بیاید اما گاهی هوا ابری می‌شد و باران ما را خانه‌نشین می‌کرد.

چه خوب که از آن روزهای قشنگ خاطره دارم.

چه خوب که از نوشابه خاطره دارم.

چه خوب که از گل‌های همیشه‌بهار خاطره دارم.

چه خوب که با بچه‌های فامیل در شهر خاطره دارم.

چه خوب که تخم‌مرغ‌های نارنجی مادربزرگم برایم خاطره شده.

و چه خوب که از گوسفند و بز و گاو صحرا خاطره دارم.

چه خوب که از نوروز اسکناس و اسفند و سیزده‌به‌در خاطره دارم.

اگر این خاطرات نبودند، شاعر نمی‌شدم.

به اشتراک بگذارید

یک دیدگاه بنویسید