یادی از ناصر خوشبخت

0

یادی از عضو قدیمی انجمن

محمود برآبادی

لاغر و تکیده شده بود، مشتی استخوان، وقتی شب جمعه‌ی بیست‌وچهارم آذر ماه ۹۰ به اتفاق منوچهر نعیمی در منزلش درخیابان دربند به عیادتش رفتیم. چندماهی از بیماری‌اش می‌گذشت، بیماری‌ای که به سرعت پیشرفت کرده و او را زمین‌گیر کرده بود.

 ناصر خوشبخت زیاد به انجمن می‌آمد. در جلسات قصه شرکت می‌کرد، اظهارنظر می‌کرد و شعر و قصه‌های منظومش را می‌خواند. علاوه‌بر نوشتن به کار زنبورداری در دماوند مشغول بود و ما حضور کمرنگش را، این اواخر، به حساب مشغله‌ی کاری‌اش می‌گذاشتیم.

سالم بود و سرحال و اصلاً گمان نمی‌رفت به این زودی ما را ترک کند. روی تخت دراز کشیده بود، چشمانش نیمه‌باز بود و به سختی نفس می‌کشید. وقتی نعیمی او را صدا زد، حرکتی کرد و صورتش تغییر حالت داد. حتماً صدای نعیمی را می‌شنید و می‌خواست واکنشی نشان دهد، اما بیماری چنان او را از پا درآورده بود و داروها طوری او را بیحال کرده بودند که نمی‌توانست حتی چشمانش را باز کند.

هنگام خداحافظی، همسرش تا دم در آمد. نمی‌دانستیم چه بگوییم. برایش آرزوی سلامتی کنیم که کار از این حرف‌ها گذشته بود، آرزوی مغفرت کنیم که انسان نباید تا آخرین لحظه امیدش را از دست بدهد. لحظات سختی بود و جو سنگینی حاکم بود. بغض گلویمان را گرفته بود و اشک در چشمانمان حلقه زده بود. از خانواده ـ به‌ویژه همسرش ـ برای تحمل این همه سختی و توجه و مراقبت از نویسنده‌ای که در پایان زندگی‌اش، کلام آخرین قصه‌اش «پایان» را می‌نوشت، تشکرکردیم. چه زود پنج سال گذشت!

به اشتراک بگذارید

یک دیدگاه بنویسید